۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

اگر آرایش نکنی:
-شوهر گیرت نمیاد.
-دوست پسر گیرت نمیاد.
-مردهای صاحب منصب کارت رو راه نمی ندازن.
-اغلب دخترهای آرایش کرده -که قریب به اتفاق دخترها هستند- از تو زیباتر خواهند شد و تو با زیبایی طبیعیَت تنها می مانی و می شوی: زشت (با تخفیف: نه چندان خوشگل - معمولی) و می دانی که ظاهر چه اهمیتی برای اغلب آدم ها در اغلب امور دارد.
-ظاهرت حتی در روحیه خودت نیز اثری عمیق دارد.
.
.
.
این تهدید های بسیار، حرف هایی است که دیگران در گوشم می خوانند. مستقیم و غیرمستقیم. و خود نیز به آن اندیشیده ام.
بله، من هم دوست دارم زیبا باشم. زیبایی شخص به گمانم برای اغلب مردم با زیبایی سایرین سنجیده می شود و در شرایط فعلی، من در برابر بسیاری از همسن و سالانم بهره چندانی از زیبایی ندارم، چرا که رنگ و لعاب کار خود را کرده است.
من هم می دانم ممکن است بخاطر آرایش نکردن چه موقعیت ها و فرصت هایی را از دست بدهم.
اما واقعا : "من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک" یا حداقل دوست ندارم آن باشم که زبونی کشم.
اطمینان ندارم درست می اندیشم یا نه؟ جان من طاقت نگاه های خریدارانه را ندارد. آری، من هم مایلم در نظرِ برخی که با هم رابطه ی عاطفی عمیق داریم زیبا باشم، اما این بدان معنا نیست که خود را در معرض نگاه های خریدارانه ی همه مردان قرار دهم. نمی دانم غرورم بیش از اندازه است یا نه؟ من فقط می بینم که گویی دلم به تیرگی می گراید، وقتی مردان اطرافم که به بعضی شان به دلایل مختلف ارادت خاص دارم، در اولین نگاه براندازم می کنند و قضاوت می کنند که: جاذبه دارم یا دافعه؟ قدم چقدر است؟ قوس کمرم؟ حجم لب هایم؟ حالت چشم هایم؟ ظرافت صدایم؟.... و این جایگاه یکی از ذلیلانه ترین جایگاه هایی است که در عمرم تجربه کرده ام.
می دانم اگر هم آرایش نکنم، باز هم بسیاری از مردان اطرافم مرا در همان جایگاه ذلیلانه می نشانند. اما حداقل دوست دارم خودم، خودم را به آن جایگاه نکشانم. دوست ندارم حتی یکی از آن مردان گمان کند که من برای خوشایند او و بخاطر تمایلم برای مورد قضاوت زیبایی شناسانه ی او قرار رفتن، دست به آرایش زده ام. دلم به من اجازه نمی دهد چراغ سبز بدهم که: بجای اینکه مرا با تمام ویژگی های انسانی ام -از جمله ظاهرم- ببینید، پیش یا/و بیش از همه مرا با ویژگی های جسمم ببینید، همان جسمی که خود برای بوجود آمدن آن تقریبا تلاشی نکرده ام و دستپخت طبیعت است. همان جسمی که تقریبا صرفا در ایام جوانی زیبایی چشمگیر دارد و من در تغییرهای منفی آن نیز تقریبا بی تقصیرم.
قضاوت درباره ظاهر آدم ها، گویا در اغلب موارد رخ می دهد - و من خودم هم مردان و زنان بسیاری را قضاوت می کنم-، اما آنگاه به گمانم چهره ی زشتی پیدا می کند که مبنای قسمت بزرگی از روابط انسانی قرار گیرد. آنگاه زشت می شود که جای دیدن زیبایی ها فکری و عملی را بگیرد که برایشان تلاش بسیار کرده ام و در قبال به وجود آوردن آن ها و از میان رفتنشان مسئولم.

این حس زبونی از جنس حسی است که یک مومن معتقد به جبر دارد: او بر اساس آنچه در حیطه ی آن اختیاری ندارد ارزش گذاری می شود. حس زبونی، از جنس بی ارزش دانسته شدن اختیار و تلاش های آدمی.

پ.ن: صحبت از رنج کشیدن بخاطر زن بودن، متاسفانه با احساسات من آمیخته است. اما تلاش می کنم اگر استدلالی علیه ادعاهایم یافتم، آن ها را جرح و تعدیل کنم. در آینده نسبت به حال و هوایم بیشتر در این رابطه خواهم نوشت.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر