۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

ابسرد -یا شاید: آبِ سرد-

"بصریت" ی را مبینی که شالاپی افتاده توی وجودت.
با خودت گفتگو می کنی:
-این بصیرت حاصل کدام منطق و استدلال بود؟
-هیچ...اینطوری بگم: منطقی نمی یابم.
-پس لابد چیزی هست در وجودت که اصلا منطق بردار نیست. یک چیزی مثل همان وحی مذهبی ها
-چرت نگو عزیزم. هرچیزی رو نفهمیدی که نمیشه ربطش بدی به الهیات. از همان ها یادگرفتی که: عدم وجدان دال بر عدم وجود نیست. اگر منطقی رو نیافتی، ممکن است نتوانسته باشی منطقی رو بیابی -اگر منطق مستقل از ذهن من وجود داشته باشد-. فرض کن منطقی هم وجود نداشته باشد و یک چیزهای دیگری باشد. "مثل" وحی رو از کجا آوردی؟ از انبان گذشته ت؟ خجالت آوره! خلاصه قضاوت به این سادگی ها نیست. بشین فکر کن.
-فکر کنم.....اول باید خودم را گول بزنم، پوچی را فراموش کنم، تا حال فکر کردن به این چیزها را پیدا کنم.
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر